سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و انس پسر مالک را نزد طلحه و زبیر به بصره فرستاد تا آنان را حدیثى به یاد آرد که از رسول خدا ( ص ) شنیده بود . انس از رساندن پیام سر برتافت و چون بازگشت گفت : « فراموش کردم . » امام فرمود : ] اگر دروغ میگویى خدایت به سپیدى درخشان گرفتار گرداند که عمامه آن نپوشاند [ یعنى بیمارى برص . از آن پس انس را در چهره برص پدید گردید و کس جز با نقاب او را ندید . ] [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :12
بازدید دیروز :12
کل بازدید :2677
تعداد کل یاداشته ها : 18
103/2/9
10:43 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
حکیمی فر[0]
نویسنده نوجوان یک دانش آموز پر انرژی مذهبی و انقلابی بهترین سرگرمی من مطالعه و نویسندگی است آدرس پیج اینستاگرام رمان: religious.novel فالو شود

خبر مایه
بایگانی وبلاگ
 
آذر 0[13]

بسم الله 


علی"

آقا جواد اینو گفت و رفت 

خب همش تقصیر من بود من شروع کرده بودم 

رفتم نشستم پشت میز با فاصله از سمانه

شروع کردم به نوشتن گزارش اخه اینم تنبیه بود این که حداقل 3 روز طول میکشه


سمانه:پیس ..پیس.. داداش(باصدای آروم)

علی:بله چیزی شده؟

سمانه: میگما خوب حالتو گرفت 

انتقام صبح رو ازت گرفت دلم خنک شد

علی:خواهر مارو نگا همه خواهر دارن

ماهم خواهر داریم ??

سمانه:چمه مگه؟خیلیم دلت بخواد خیلیا حسرت منو دارن??

علی:اعتماد به سقفو??سقفو سوراخ کردی خواهر گرامی .اصلا باشه قبول به کارت برس الان همه میفهمن.


سمانه(بازگشت به زمان حال)


توی کار خودم غرق بودم که آقا جواد صدام زد

اقاجواد:خانم محمدی 

یک لحضه تشریف بیارید ،آقا علی شماهم همینطور

علی:چشم

سمانه:چشم


کمی بعد


تق..تق

??بفرمایید


علی-

رفتیم داخل من و سمانه رو به روی هم نشستیم

آقا جواد شوع کرد به توضیح دادن


آقا جواد??:خب حالا یک ماه از 

زمانی که سمانه خانم آمده سایت

میگذره و آزمون رو هم به نمره ی بالا

قبول شده وقتشه که دیگه بفرستمش ماموریت عملی

سمانه و علی رو صدا کردم یکم بعد امدن داخل و نشستن 

شروع کردم به توضیح دادن عملیات.

جواد(آقا رو نمینویسم):خب خانم محمدی

مهرانه پاکزاد که معرف حضورتون هست؟

سمانه:آ..آ..بله همون کیس پرونده ی کرگدن

جواد:بله خودشه.

خب حالا ماموریت شما اینه که به این خانم 

نزدیک بشید و با ایشون دوستی برقرار کنید 

تا اعتمادش جلب بشه به از اینکه بهتون اعتماد کرد از زیر زبونش اطلاعات بکشید و 

بالا دستیاشو پیدا کنید .


سمانه:از خوشحالی تو پوست خودم نمی‌گنجیدم داشتم بال در می‌آوردم یعنی 

بلاخره منم..منم میرم ماموریت??


 


  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ سلام سلام سلام صبح شما بخیر راستی داستانم چطوره
+ سلام امیدوارم از مطالب خوشتون بیاد